تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

دنیای ِ این روزای ِ ما ...

بازوها و قیافه ها رو نیگاه نکنین !!


این روزا همه ی ما  ( البته بلا نسبتِ شما دوستِ عزیز ... )


از بی کَفَنی زنده ایم !!


از بیم ِ مار توُ دَهَن ِ اژدها می ریم !!


با پا پس می زنیم و با دست ، پیش می کشیم !!


از این گوش می گیریم و از اون گوش دَر می کنیم !!


دست ِ پیش می گیریم که پَس نیفتیم !!


توُ غربت لاف می زنیم و توُ بازار ِ مسگرا آواز می خونیم !!


از اصل می افتیم اما اسبُ محکم چسبیدیم !!


مَحرمُ با یه نقطه مجرم می کنیم و مجرم ُ با برداشتن ِ

یه نقطه محرم !!


مثه پیاز هزارتا توُ داریم و هزارتا روُ !!


مثه شترمرغ وقتِ بار ، مرغیم و وقتِ پریدن شتر !!


مثه گدای ِیهودی ، نه دنیا داریم و نه آخرت !!


اینا هَمَش واسه اینه که فِک می کنیم از این ستون

به اون ستون فَرَجه !!


پندانه : از بی آبی مُردن بهتره تا از قورباغه اجازه گرفتن ...

واژه های ِ درد ...

سلام ای غرور ِ‌جریحه دارم


می بینی چطور چشم و دلم با هم دست به یکی شده اندو


یمین و یسار با هم ساخت و پاخت کرده اند و


هوای ِ احساسم ، تیره و تار شده است


کسی چه می داند که من


از فراغ ِ دیدگانت چه می کشم  و


ظلمی که بر روح ِ اسیر ِ من


مستولی گشته است  از


زمهریر ِ نگاهِ کیست ،‌ ای خوب ِ من ،‌سنگینی ِ نگاهت را


از روی ِ دوش ِ احساس ِ من بردار !!


دیگر توان ِ گذر از


هاله ی غم و دردِ نبودنت ، برایم دشوار است ...


پی نوشت :


بیا بامن

می خوام رسوا بشم توُ این زمونه

می خوام عشق ِ‌منو دنیا بدونه

می خوام واسه همیشه با تو باشم

می خوام دیوونه باشم من دیوونه !!

این روزا این ترانه بدجور روُِ مخمه ...

از سر ٍ دلتنگی

زیبای بی نشانِ من   

یادت هست

سال ها ‏، دیده ام را چراغ ِ شبِ ساحل می کردم تا  

شبنمی از مخمل ِ مزگانِ‌دریایی ات بر آن ببارد  

یادت هست   

آب و مهتاب و گل و آیینه را جمع می زدم  

تا نقشی از روی ِ زیبای ِ تو حاصل گردد  

یادت هست  

تمام ِ لحظه های ِ با تو بودن را قاب می گرفتم و  

شمایل می کردم و در بتکده ی چشمهایت به آن  

رنگِ عبادت می دادم  

پس ای رویای ِ ناگهانِ من  

یادت بماند که هنوز هم  

لاله عباسی های ِ باغچه ‏، مرا تا کوی ِ تو ،‏ تا آن جا  

که عطر ِ شادی ،‏ عطر پاکی و  عطر ِ عصمت دارد  

می برد  

یادت بماند که هنوز هم  

بر جا نمازم ، قصدِ قربت ِ تو پرسه می زند  

و غُلغُلِ ِ‌قلبم سرشار از ذکر و تلاوتِ توست  

یادت بماند که هنوز هم  

در تمام ِ لحظه های ِ بی تابی ِ قلبم  

تو ترنم ِ عودی و  

در نفَس ِ اندیشه ام  

عطر ِ درود  

 

پی نوشت : راستی ، دوش ، پیر ِ اندیشه ای !!  

می گفت : که تو را طرز ِ دیگری باید دید !! 

در سخن ِ او اندیشه کردم  

باطل بود  

          تو را آن گونه که توئی ، باید دید ...

هویت

چه از از دهه ی هفتادی ها باشیم که اسم کلاس های ِ

مدرسه مان ، اول شبنم و دوم شکوفه و سوم شقایق

باشه چه از دهه ی شصت به قبل باشیم که اسم

کلاس ها اول الف ، دوم ب ، سوم ج باشه ، همه ی

این اسم ها سوسول بازی بود ، آن موقع ها و هم زمانِ

انفجار ِ جمعیتی بود و هرپایه چند کلاس می طلبید

اسم کلاس هویتی بود برای ِ خودش تا وقتی که مدرسه

می رفتیم تهِ اسممان اضافه می شد ، اصلا می چسبید

به اسممان ، جدا نشدنی ، هرجا می خواستیم خودمان

را معرفی کنیم ، هر فرمی را می خواستیم پر کنیم ،

اسم کلاس هم مثل ِ اسم و فامیل ته اش می آمد

آن روزها به جز داخل مدرسه در هیچ کجای جامعه حضور

نداشتیم که بخواهیم خودمان را معرفی کنیم و اگر قراربود

در همان ابعاد خودمان در جامعه حضور داشته باشیم مثلا

برای برنامه کودک یا مجله ای می خواستیم نقاشی

بفرستیم کنار اسم خودمان  اسم کلاس را هم می نوشتیم ،

یعنی این قدر گره خورده بود با اسم مان ، تبدیل شده بود

به جزیی از هویت ...

با این همه فقط لازم بود چند سال بگذرد تا همه چیز عوض

شود ، حتی نه این که مدرسه رفتن تمام شود ، همین که

دبستان تمام بشود و برویم راهنمایی ،

از عقل رس شدن های اجتماعی مان بود فهم ِ اینکه اسم

کلاس جزیی از هویت مان نیست و حتی چون متعلق به

زمان بچگی و قدیم است بد هم هست و باید فراموشش

کرد ، اولین گام های جدی شدن زندگی و منحصر شدن

هویت مان در اسم و فامیل ، بدون هیچ اسم دیگری ،

اسم کلاس ها ، دیگر می شدند اطلاعاتی ضروری به قدر

فرم ها و فضای داخل مدرسه ...

ما بزرگ می شدیم و هویت مان را هَرَس می کردیم از

چیزهایی که نمی خواستیم و هویتِ جدیدمان را می

ساختیم و البته شخصی ِ شخصی ...

یک روز فهمیدیم اسم ِ کلاس جزء هویت مان نیست و

جامعه به خاطر ِ خودش قالب مان کرده است ، پس

پسس زدیم و ازش گریختیم و شاید یک روز لازم باشد

چیزهای ِ دیگری را هم بفهمیم و بعد ، از آن ها هم

بگریزیم ...


دنیای ِ بی سر و ته ...



در دنیای ِ بی سر و ته 

رسم است که مردانش !!

خانه هایشان را  (( سایه )) می کنند و

کوچه هایشان را  (( روشن ))

گُرز  ِ رستم را گِرو می گذارند و

سبیل را بر باد گِره می زنند

در دنیای ِ بی سر و ته

رسم است که زن ها !!

زن هایی که در خانه ی خودشان هم

نمی توانند اِشکنه بپزند

می روند خانه ی همسایه برای آش پختن !!

تازه نخود هم در زیر ِ زبانشان نمی چسبد !!

در دنیای ِ بی سر و ته

موش ها هم دست به عصا راه می روند و

درها به یک پاشنه نمی چرخد و

دعاها هرگز مستجاب نمی شود و

راه ها همه به ترکستان ختم می شود !!

در دنیای ِ بی سروته

پشه را در هوا نعل می کنند و

از آب هم کَره می گیرند ...