تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

واژه های ِ درد ...

سلام ای غرور ِ‌جریحه دارم


می بینی چطور چشم و دلم با هم دست به یکی شده اندو


یمین و یسار با هم ساخت و پاخت کرده اند و


هوای ِ احساسم ، تیره و تار شده است


کسی چه می داند که من


از فراغ ِ دیدگانت چه می کشم  و


ظلمی که بر روح ِ اسیر ِ من


مستولی گشته است  از


زمهریر ِ نگاهِ کیست ،‌ ای خوب ِ من ،‌سنگینی ِ نگاهت را


از روی ِ دوش ِ احساس ِ من بردار !!


دیگر توان ِ گذر از


هاله ی غم و دردِ نبودنت ، برایم دشوار است ...


پی نوشت :


بیا بامن

می خوام رسوا بشم توُ این زمونه

می خوام عشق ِ‌منو دنیا بدونه

می خوام واسه همیشه با تو باشم

می خوام دیوونه باشم من دیوونه !!

این روزا این ترانه بدجور روُِ مخمه ...

نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

انگاری پرنده ی دل هوس آب و دونه کرده
روی احساس سپیدش واسه چی غم لونه کرده؟!
توی ظلمت با یه گلبرگ غصه ی دردو نوشته
می خواد اما که بمونه عشق تو چشماش خونه کرده
....

ریتم شعر شدشا
ببینین چی کار می کنه تلخنداتون با ما پسر روانی

و سلام

چقدر
صداقت و سیب و مهربانی
از سرانگشتان ِ مهربان تو می بارد
چقدر هروزهایمان
با بودنت
بوی ِ مریم می دهد ...
سلام ...

شهلا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ

" زندگی گاهواره ای است که لالایی عشق را می سراید. "

پس با من
به تدفین ِ دیروزهای ِ گمشده بیا ...

شهلا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ب.ظ

تو آیا عاشقی کردی ، بفهمی عشق یعنی چه؟

تو آیا با شقایق بوده ای گاهی ؟

نشستی پای اشک شمع گریان ،

تا سحر یک شب ؟

تو آیا قاصدک های رها را دیده ای هرگز ،

که از شرم نبود شاد پیغامی ،

میان کوچه ها سرگشته می چرخند ؟

نپرسیدی چرا وقتی که یاسی ، عطر خود تقدیم باغی می کند

چیزی نمی خواهد ؟

و چشمان تو آیا سوره ای از این کتاب هستی زیبا ،

تلاوت کرده با تدبیر ؟

تو فرصت کرده ای آیا بخوانی آیه ای ، از سوره یک ساقه مریم ؟

نوازش های باران بهاری را ، به روی گونه های برگ ، فهمیدی ؟

تو از خورشید پرسیدی ، چرا

بی منت و با مهر می تابد ؟

تو رمز عاشقی ، از بال پروانه ، میان شعله های شمع ، پرسیدی ؟

تو آیا در شبی ، با کرم شب تابی سخن گفتی

از او پرسیده ای راز هدایت ، در شبی تاریک ؟

تو آیا ، یا کریمی دیده ای در آشیان ، بی عشق بنشیند ؟

تو ماه آسمان را دیده ای ، رخ از نگاه عاشقان نیمه شب ها بر بتاباند ؟

نپرسیدی چرا گاهی ، دلت تنگِ دلِ تنگی نمی گردد ؟

چرا دستت سراغ دست همراهی نمی گیرد ؟

تو ایا دیده ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل ؟

و گلبرگ گلی ، عطر خودش ، پنهان کند ، از ساحت باغی ؟

تو آیا خوانده ای با بلبلان ، آواز آزادی ؟

و سرخی شقایق دیده ای ، کو همنشینی من کند با سبزی یک برگ ؟

تو آیا هیچ می دانی ،

اگر عاشق نباشی ، مرده ای در خویش ؟

تو آیا معنی چشمان خیس و لب فروبستن ، نمی دانی ؟

نمی دانی که گاهی ، شانه ای ، دستی ، کلامی را نمی یابی

ولیکن سینه ات لبریز از عشق است

شبی در کهکشان راه شیری ، دب اکبر را صدا کردی ؟

تو پرسیدی شبی ، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را ؟

جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را ، داده ای آیا ؟

تو آوازی برای مریمی خواندی

و پرسیدی تو حال غنچه تب دار سنبل را ؟

خیالت پر کشیده ، پشت پر چین حصار بسته باغی ؟

ببینم ، با محبت ، مهر ، زیبایی ،

تو آیا جمله می سازی ؟

لب پاشویه پرسیدی ،

تو حال ماهی دریا سرشتِ حوض آیین را ؟

نفهمیدی چرا دلبست فال فالگیری می شوی با ذوق

که فردا می رسد پیغام شادی !

یک نفر با اسب می اید !

و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد !

کلاغی را ، به خانه رهنمون گشتی ؟

تو فهمیدی چرا همسایه ات دیگر نمی خندد ؟

چرا گلدان پشت پنجره ، خشکیده از بی آبی احساس ؟

نفهمیدی چرا اینه هم اخم نشسته بر جبین مردمان را بر نمی تابد ؟

نپرسیدی خدا را ، در کدامین پیچ ره گم کرده ای ایا ؟

جوابم را نمی خواهی تو پاسخ داد ، ای آئینه دیوار ؟

ز خود پرسیده ام در تو

که عاشق بوده ام آیا ؟

جوابش را تو هم ، البته می دانی

جواب این سکوت مانده بر لب را

تو هم ، ای من

به گوش بسته ، می خوانی ؟

دلم از یاد و خاطره ی عشق به درد آمد ...

سهبا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

خب بردارید این ترانه رو از روی مختون جناب ! ای باباااا !!!!

نمی شود که نمی شود بانو ....!!!!!!!!

سهبا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ب.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

باور کنید نمیدانم برای این دردواره ها چه بگویم که تسکینی بشود بر درد واژه های دلتان !
از من دعایی بر می آید که از دل می گویم :
امید که آفتاب روشنی بخش دیدگان یار و دیدگان یار , روشنی بخش دل مهربان شما باشد ...

با آسمان و سجاده و اطلسی و آینه و باران که غریبه نیستید
پس دعا کنید تا
اشک و تنهایی و سکوت
غریبه شود برایمان ...

مریم شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

کجایین شما؟؟؟

داریم در باغ ِ خاطرمان گلِ یاد می چینیم !!!

سرزمین آفتاب یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام
گویا از خیل دوستانم جا مانده ام که دیر خدمت رسیدم

تصویر وارایش بسیار زیبایی دارد این قالب و وبلاگ

همیشه سربلند باشید

یا علی

رویای ِ دیدنت
همه ی لحظه هایم را
شیرین کرد
حالا که آمده ای
دنیایم شیرین ِ شیرین است
سلام ...
مقدمت سبز ...

دختر مردابی چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ http://termeyeroya.blogsky.com/

دنیا سیاه است و روزگار وانفسای غریبی است که در آن راستی به افسانه ای دور می ماند اما گاهی روزنه ای هست
امیدی که ما را اندکی آرام می کند
در همین دنیایی که در آن از بیم مار به دهان اژدها پناه می بریم گاهی آدم هایی پیدا می شود که نه هزار تو دارند و نه هزار رو
آدم هایی که به یادمان می آورند همین ستون همین لحظه و همین روز بهترین فرصت ما برای خوب ماندن است

سلام
این پست تلفیق تلخ اما زیبایی است از ضرب المثل ها

دلم برای ِ دنیای ِ امروز می سوزد
دنیای ِ چشم های ِ بدون ِ اشک
دنیای ِ قلب های ِ سنگ و سخت
دنیایی که عاطفه در آن ناشناخته است و
نسیم ِ محبت ،
حتی از کنار ِ خانه هایش نمی گذرد
و
بیچاره مردمان این دنیا که
هرگز از چشم هایشان باران نمی بارد و
بیچاره آنهایی که هرگز در عمقِ دلشان گُلی نمی روید
کاشکی که در دل ها گلی می رویید تا چشم ها دروغ نمی گفتند !!
وکاشکی در چشم ه بارانی می بارید تا
زمین های ِ احساس و عشق
دوباره سرسبز می شدند

سلام و سپاس بودنتان را
چقدر خوب که آمدید و به یادم آوردید که
همین ستون ، همین لحظه و همین روز
بهترین فرصتِ ما برای ِ خوب ماندن است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد