تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

برای ِ این روزهایِ دختر مردابی ...

این روزهایِ سختِ سُرمه و خاکستر  

که مبادا  

میخ هایِ تابوتِ احساسِ تو باشند !! 

از تو بانویی می سازند ، 

استوار و محکم و نستوه   

ای اسطوره یِ گداخته از دردِ چشم هایِ بی سو !! 

به چه کار می آیدت چشم !!  

وقتی که در برکه هایِ تماشا  

تصویر ، تصویرِ دجّال هایِ مذبذب است  

که چون دوره گردهایِ داریه به دست  

جانِ آدمی را می گَزند !! 

به چه کار می آیدت چشم !! 

وقتی که انسان ها  

بویِ ریا و بویِ نسیان می دهند  

وقتی که کنسروِ احساسِ آدمی  

از یک شاهیِ سیاه هم ارزان تر شده است  

به چه کار می آیدت چشم !! 

وقتی که شرافتِ آدم ها  

مثلِ گنجشک هایِ مفتِ فراوان تر از  

سنگ هایِ مفت شده است !! 

این روزها خواهند گذشت و  

چراغ های ِ میشیِ دودزده از منازعه یِ با آفتاب  

دست خواهند کشید و آنگاه  

خدا  

به یکباره و با انگشت هایِ شبنمی اش  

تو را از این روزهایِ سخت  

نجات خواهد داد و  

 روی در رویِ تمامِ لحظه هایِ زنبقی ات خواهی ایستاد و  

رگ هایِ ملتهبت را  

دوباره  

از عطرِ رازیانه هایِ قدیمی  

سیراب خواهی کرد  

 

پی نوشت: *مذبذب به معنیِ دودل و سرگشته است 

               *انگشت هایِ شبنمیِ خدا استعاره از معجزه ی خداوندیکتاست 

نظرات 9 + ارسال نظر
mahsa جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ق.ظ http://www.luxfa.ir

سلام .پست بسیار جالبی بود ممنون و موفق باشید

خرسندم از این که این پُست باعث آشنایی ام با شما شد
سلام ...

سهبا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ق.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

حالی که من دارم , سکوتی می دهدم که نمی توانم سخنی بگویم درخور ... پس اجازت می خواهم سکوت را و ...
سلام دوست عزیز . این روزهای دختر مردابی با این روزهای همه ی ما یکسان است . او به چشم مرتبطش می داند , من به چه ؟ چشم دل یا .... ؟؟؟
قلمتان پاینده و احساستان همیشه شکوفا . ممنون .

من نیز سکوت می کنم در مقابل ِ اینهمه بصیرتتان
هم بصیرتِ چشمتان
هم بصیرتِ دلتان
سلام ...

فریناز جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

بگذر بانو...
از این تیله هایی که فقط طیف کوچکی از نوار نور رو منعکس می کنن!
بگذر بانو...
بگذر که تا نگذری هر چه نیاز کنی آفتاب ناز می کنه و یادت نره که تو سراپا نازی و آفتاب نیاز...
دیگه از ناز کشیدن خورشید ازلی گذشته! داری ناز نورهای مصنوعی رو می کشی
بگذر همین امروز که اول ماه حرام محرمه از تمام نورهای بی نور بگذر

و گذشتن تو نه به این معنا که ایمانت به ته بکشه و امیدت ناامید بشه و آرامشت بخوابه!
گذشتن یعنی تو تمام اقتدار ایمان و امید و آرامشت رو حفظ می کنی و از تمام سروهای قدکشیده ی استواری اسطوره تر می شی
میاد
آفتاب حقیقی هم میاد بانو


سلام پسر شجاع
ببخشید این بار مخاطب کامنتم دختر مردابی بود و نه شما، همچون پستتون که شم
و ممنون برای این دلنوشته ها
ممنون برای یادآوری انگشتان شبنمی خدا

گاهی وقت ها با
دلنوشته هایتان
عجیب
قفل ِ دخیل را از ضریح ِ شبهای ِ اندیشه ام
باز می کنید
سلام ...

نگین جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:15 ب.ظ http://zem-zeme.blogsky.com

نمیدونم چی باید بگم..
اما فعلا علی الحساب " زیبا بود " رو داشته باشین تا بعد..

همین که آمدید قوت قلب است برایم
ممنون از الطفاتتون
سلام ...

دختر مردابی شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ http://termeyeroya.blogsky.com/

به چه کار می آیدم چشم؟
شاید سئوال خوبی نباشد حتی حالا که انسان ها بوی ریا و نسیان می دهند و کنسرو احساسشان از یک شاهی سیاه هم ارزانتر است
من چشم هایم را برای تماشای بالیدن کودک سه ساله ام می خواهم
من نگاهم را برای عشق بخشیدن به شیطنت های او تا آخرین لحظه نیاز دارم
برای من این چشم ها خانه احساس همسفری است که در تمام دردهایم همراهی ام کرد
من چشم هایم را برای مبادایی نیاز دارم که خانه ام فقط مرا کم دارد
هر چه دنیا سخت باشد و روزگار تلخ بگذرد باز هم این چشم ها و این نگاه به کارم یم آید
اما شاید حق با شما باشد
این روزها خواهند گذشت و خدا دوباره در قامت یک خورشید در نگاهم خواهد نشست
شاید من باید باز هم انتظار را مشق کنم
شاید کاسه صبرم کوچک شده باید فکری به حالش کنم

سلام دوست عزیز
آنقدر زیبا نوشته اید که می شود گلایه ها را از این جمله که "به چه کار می آیدت چشم" کنار گذاشت
زیبا نوشتید و این ایمان ماسیده در جمله های پایانی امید را در قلبم می کارد که بالاخره روزی خدا با انگشت های شبنمی اش مرا از این روزهای سخت نجات خواهد داد
باز هم ممنون

همیشه به اراده تان
که چون ترمه ای از رویاست ، بالیده ام
گلایه ی سرخ ِ دلتان را در آستانه ی سبزترین لحظه هایی که برایتان آرزو می کنم به جان خریدم تا بگویم که :
سخت بود برایم که بخوانم و بشنوم که
تویی که به آفتابِ حضور ِ طاها دل می دادی
در ثقل ِ بی رحم سنگ و سیمان و آهن ُ چله نشین ِزخم های ِ آماسیده باشی !!
سخت بود برایم که بخوانم و بشنوم که
تویی که شعر ِ آیینگی را حتی در شب های ِ دلتنگی ُ
می خواندی و تویی که شب با قلمت محمل به صبح می بست ُ!! از این بترسی که تا رسیدن ِآفتاب ُ پایت از تاول ِ سفر بماند!!
بگذار بگویم برایت تا یادت بماند که
این تو بودی و آیین ِآفتاب
این تو بودی و محراب ِ دریا ُ
که سجده ی موج های ِ روی ِ شن
و در عطش ِ گسترانیده بر تاول ِ سنگ و صخره ،
بغض ِ دریادلان را می دیدی و
مردابِ گیسوی ِ خود را به نعمت ها و رحمتِ خدا گِره می زدی
پس بگذار بگویم و اعتراف کنم
آنچه نوشتم
تلنگری بود تا دوباره از زبانت بشنوم که
هنوز هم
در حوالی ِ نگاهت
دنیایی ایمان
آسمانی آرامش
و دریایی امید
پرسه می زند
که کاش اندکی از ایمان
ذره ای از آرامش
و قطره ای از امید ِ تو را
ما داشتیم
سلام ...

فریناز شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

خدا را شکر
گاهی تیله های رنگی تلنگر درسه به هدف می خورند
درست و دقیق و به جا

دست مریزاد

دل تو دریای ِ بی مرز است
سلام ...

نازنین سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ق.ظ

بانویِ مردابیِ عزیز رو دورا دور میشناسم
اما به لطف دوستانه های شما و بانو سهبا و فریناز عزیزم
همیشه مخصوصا وقتی که میرم زیارت به یادشون هستم و برای سلامتی شون دعا میکنم...

ممنون بابتِ این پست و نیتِ خالص زیباتون

حریم ِ امن ِ رویا
حاصل ِ دعای ِ توست
سلام ...

نگین چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ http://zem-zeme.blogsky.com

نازنین دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد