تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

تندیس رویا

دست نوشته های ِ یک پسر ِ روانی ...

از سر ٍ دلتنگی

زیبای بی نشانِ من   

یادت هست

سال ها ‏، دیده ام را چراغ ِ شبِ ساحل می کردم تا  

شبنمی از مخمل ِ مزگانِ‌دریایی ات بر آن ببارد  

یادت هست   

آب و مهتاب و گل و آیینه را جمع می زدم  

تا نقشی از روی ِ زیبای ِ تو حاصل گردد  

یادت هست  

تمام ِ لحظه های ِ با تو بودن را قاب می گرفتم و  

شمایل می کردم و در بتکده ی چشمهایت به آن  

رنگِ عبادت می دادم  

پس ای رویای ِ ناگهانِ من  

یادت بماند که هنوز هم  

لاله عباسی های ِ باغچه ‏، مرا تا کوی ِ تو ،‏ تا آن جا  

که عطر ِ شادی ،‏ عطر پاکی و  عطر ِ عصمت دارد  

می برد  

یادت بماند که هنوز هم  

بر جا نمازم ، قصدِ قربت ِ تو پرسه می زند  

و غُلغُلِ ِ‌قلبم سرشار از ذکر و تلاوتِ توست  

یادت بماند که هنوز هم  

در تمام ِ لحظه های ِ بی تابی ِ قلبم  

تو ترنم ِ عودی و  

در نفَس ِ اندیشه ام  

عطر ِ درود  

 

پی نوشت : راستی ، دوش ، پیر ِ اندیشه ای !!  

می گفت : که تو را طرز ِ دیگری باید دید !! 

در سخن ِ او اندیشه کردم  

باطل بود  

          تو را آن گونه که توئی ، باید دید ...

نظرات 8 + ارسال نظر
سهبا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:37 ب.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

آنقدر زیبا نگاشته اید که چشم می پوشم از این جمله :" این سرا تنها برای نوشتن طنزهای تلخ استوار گردیده است !"

سلام دوست عزیز . عاشقانه هایتان از دل می آیند و بر دل می نشینند ! امید که عشق همراه همیشه لحظه هایتان باشد .

وقتی صدای ِ پاکی ِ پایتان در این سرا می پیچد
هوای ِ آیینه ی دلم از بوی ِ صبح سرشار می شود
سپاس بانوی با احساس ...

فریناز یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

زیبای بی نشان ِ او
یادت بماند که یادش هست دوستت دارد

سلام
عاشقانه نوشت هاتون هم بوی جنون عمیق عاشقی رو می ده
انگار می نخورده مست عباسی های یادواره ی کوی اوییدو بس

من نیز از سر دلتنگی خوندم
شایدم از ته ته ته دلتنگی
عمیق تره اینطوری
نیست؟

من
هر روز

از جام ِ جم ِ دوست

صد تاک ، انگور ِ وفا می نوشم و

در نگاه ِ سبز او می میرم

سپاس از این که مثل ِ من از سر ِ دلتنگی خواندی

حالا می فهمی من چه می کشم !!

مثل باران یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام و سپاس از حضورتون

چقدر زیبا مینویسید
قلمتون منو یادِ یکی از دوستان قدیمی ام می اندازه
خوشحالم از آشنایی با این سرا

قاصد ِ ابری که
با خورجین ِ باران آمدی
ای ستاره ی شب های ِ قدیم !!
لقای ِ دوست ِ دیرین ِ تو نقطه ی تلاقی ِ الان ِ ماست !!

شهلا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ب.ظ

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا ؟
بی خبر از خویش چرایی چرا ؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود ایی به خدایی رسی
یر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
سلام پسر خوب

ممنون از راهنمایی تون
اینو واقعا می گم ...
راستی سلام هم قبیله ...

شهلا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ


از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید.

استفاده کردم از کلامتون
به دل نشست ...
بازم ممنون ...

نازنین زینب سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ق.ظ http://Zendegikon.blogsky.com

سلام
عالی بود دوستم
خیلی عالی

سلام نازنین زینب ِ مهربان
چقدر شرمنده ی تو شدم ...

مریم سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ

تو را آنگونه که تویی باید دید
عجب زیبا
سلام بر مهربانترین پسر روانی بلاگستان

و تو پرنده ی خوش الحانی هستی
که نغمه ات را
با صد فسون به هلهله
باز می گویی

نازنین یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام پسرِ روان
اجازه بدید روان خطابتون کنم بیشتر برازنده شماست

راستش من زیاد به خونه های جدید نمی رم و فقط به دوستان قدیمیم سر میزنم

اما اینجا یه حس آشنایی هست
یا شایدم یه حسی فراتر از آشنایی
حس میکنم این قلم رو می شناسم
و البته صاحبِ این قلمِ زیبا رو

نمیدونم شایدهم اشتباه میکنم!!

تسبیح ِ یادگاری ات را بر می داشتم و
از او می خواستم محراب‌ّ سبز ِ عشق را نشانم بدهد
و این کار ِ هر روزم بود
حتی همانروزهای بی باران
که مثل ِ باران نمی آمدی
در اینکه زیبا می نویسم تردید دار م
اما به اینکه پیش از این هم مثل ِ باران بر سرم می باریدی ، شک نکن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد